گاهی عشق گاهی غم ...

گاهی عشق گاهی غم ...

غمگینم مثل ....
گاهی عشق گاهی غم ...

گاهی عشق گاهی غم ...

غمگینم مثل ....

خ ی ا ن ت .. واژه همه گیریست یا بعضی گیر است

خیانت چه واژه ی غریبی ست......
.

می خوام برگردم به محال ..... نمیشه ؟!

می خواهم برگردم به روزهای کودکی :
آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود…
عشــق ، تنها در آغوش مادر خلاصه میشد…
بالاترین نــقطه ى زمین ، شـانه های پـدر بــود…
بدتـرین دشمنانم ، خواهر و برادر های خودم بودند…
تنــها دردم ، زانو های زخمـی ام بودند…
تنـها چیزی که میشکست ، اسباب بـازیهایم بـود…
و معنای خداحافـظ ، تا فردا بود…

باز که می رم جلو می بینم و میشناسم



هرچقدرانسانهارابیشترمیشناسم

گرگهارابیشترتحسین میکنم..

به تنفر و عشق هم مشکوکم

چه بی بهانه به این شهر سرد مشکوکم
به چشم هیز و به لبخند زرد مشکوکم
هراس دارم از این مردمانِ بی احساس
به هر که هست،چه زن یا چه مرد مشکوکم
پناه برده شعورم به فال چای و ورق
اگر چه سخت به این دوره گرد مشکوکم
گرفته زندگی ام دورِ تلخِ قاعدگی
به این دو روزِ پر از خون و درد مشکوکم
به سرخوشی و نشاطی که ناگهان آمد
به اعتیادِ به افیون و گرد مشکوکم
به جز یگانه خدایی که عاشقش هستم
به خاص بودنِ اعدادِ فرد مشکوکم

دلم باز تنگه

دلت که می لرزید من با  چشام دیدم

تو زل تابستون چقدر زمستونه

هوا گرفته نبود دلم گرفت اون شب

به مادرم گفتم هنوز بارونه … هنوز بارونه


قطار رد شدو رفت مسافرا موندن

مسافرا که برن قطار میمونه

تو برف بارونی قطار قلب منه

قلب شکسته من تو برف مدفونه

دونه به دونه غمی ریل به ریل شبم

غم توی خونه من هر شبو مهمونه

  بگو شب  بخوابه من بیدارم

من  شبو زنده نگه می دارم

دستان من...دستان تو....

http://up07.persianfun.info/img/91/7/Namayeshe%20Ehsas%202/156290_497823170241292_1737953678_n.jpg

یکی زیر ...
یکی رو ...!
زیباترین بافتنی دنیاست دست هایمان .....

زیبایی چشمانت...

آنکه چشمان تو را این همه زیبا کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما را میکرد
یا نمیداد به تو این همه زیبایى را
یا مرا در غم عشق تو شکیبا میکرد


آغوش تو...


آدم دوس داره گاهی غرق شه

غرق شدن همیشه تو آب نیست...تو غصه نیست...تو خیال نیست...

آدم دوس داره گاهی تو آغوش غرق شه....

دلم تنگ شده واسه اون دوران...

دلم واسه اول دبستان تنگ شده

که وقتی تنها یه گوشه حیاط مدرسه وایسادی

یه نفر میاد و بهت میگه : میای با هم دوست شیم ؟؟؟

فرق انسان با فرشته ها وحیوانات...

فرق انسان با فرشته ها وحیوانات


خدا به فرشته ها شعور داد بدون شهوت


به حیوان ها شهوت داد بدون شعور


و به انسان هر دو را ...


انسانی که شعورش بر شهوتش غلبه کند از فرشته ها بالاتر است


و انسانی که شهوتش بر شعورش غلبه کند از حیوان پـسـت تر...

عشق . . .؟باز هم نیامده؟؟؟

حضور وغیاب کلاس زندگی 

دلــتــنــگــی . . . ؟ حــاضــر √

غــــم . . .؟ حــاضــر √

درد. . .؟ حــاضــر √

دوری. . .؟ حــاضــر √

عــشــق. . .؟بلندتر میخوانم ، عشق . . . ؟

باز هم نیامده؟؟؟ ... غیبت هایش ازحد مجاز چندیست که گذشته ،

اخراجش میکنم!

زندگی را ادامه میدهم

ای کاش به همین سادگی بود که بالا نوشتم ومیشد 

بدون حضور عشق در دنیای امروز زندگی رو

ادامه داد..........ای کاش میشد....:(

عــشــق. . .؟ باز هم نیامده؟؟؟

حضور وغیاب کلاس زندگی 

دلــتــنــگــی . . . ؟ حــاضــر √

غــــم . . .؟ حــاضــر √

درد. . .؟ حــاضــر √

دوری. . .؟ حــاضــر √

عــشــق. . .؟بلندتر میخوانم ، عشق . . . ؟

باز هم نیامده؟؟؟ ... غیبت هایش ازحد مجاز چندیست که گذشته ،

اخراجش میکنم!

زندگی را ادامه میدهم

ای کاش به همین سادگی بود که بالا نوشتم ومیشد 

بدون حضور عشق در دنیای امروز زندگی رو

ادامه داد..........ای کاش میشد....:(

زندانیت منم!!!من...

تعداد دقیق مژه هایت را

 میدانم

تعجب نکن

زندانی مگر کاری

جز شمردن

میله های زندانش دارد؟!!

تو رو میبینم!!! اما تو....

وقتی چشمـ ـانمــ را روی همــ می گذارمـــ 


خوابـــ مـ ـرا نمی بــ ـرد!!


تــ ـو را می آورد !


از میانــ فرسنگــــ ها


فاصلـ ـ ـهـ....

دیوانه هستم اما احمق نیست...

دیوانه هستم اما احمق نیست...

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد
و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد. 
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار
ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. 
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط  تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود
او را صدا زد و گفت: 
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند
و برو تا به تعمیرگاه برسی. 
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. 
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. 
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: 
خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. 
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ 

دیوانه لبخندی زد و گفت:
 
من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم...

نه... نشد...

غریبه بود...

آشنا شد...

عادت شد...عشق شد...هستی شد...

روزگار شد...

خسته شد...

بی وفا شد...

دور شد...

بیگانه شد...

حسرت شد...

اما !

فراموش نشد...!.

پس جوانی چه شد؟

پرسیدم زندگی چند بخش است؟

گفت : دو بخش:

کودکی - پیری...

پرسیدم:جوانی چه شد؟

گفت:با عشق ساخت

با بی وفایی سوخت

و با جدایی مرد...!!!