دوستــــــ میــدارمتـــــ به بانگــــــــ بلنـــــــــــد...
بلــــــــــــــــــند...
بلندتر از صدای مورچه ها!
بلند تر از داد های خفه شده ام
خیلی بلندتـــــــــر
حتـــــــــی بلنــــــد تـــــر از صدای سکوتـــــــ تـــــــو
10 سال بعد که همگی 50 ساله شده بودند دوباره تصمیم گرفتند که شام را با همدیگر صرف کنند. و پس از بررسی رستورانهای مختلف، سرانجام توافق کردند که به رستوران چشمانداز بروند زیرا غذای خیلی خوبی دارد.
دلت که برای من تنگ شد بیا سراغ زیرسیگاریم کنارقبرستان
خاطرات من بشین فاتحه بخوان....
اشک بریز...
من ازتودرگذشتم.....
باید خودم را ببرم خانه !
باید ببرم صورتش را بشویم…
ببرم دراز بکشد…
دلداریش بدهم ، که فکر نکند…
بگویم نگران نباش ، میگذرد…
باید خودم را ببرم بخوابد…
“من” خسته است …!
به سلامتیــ کسیــ که وقتی بغلشــ کردمــ تمام تنمــ لرزید نه واسه خوشـــحالی یا عشقــ بازی واسه ترســ از فردایِ بدون اونــــ
مرد ترین آدمهایی که تو زندگیم دیدم اونایی بودن که بعد اشتباهشون جرات معذرت خواهی رو داشتن .....!
همه مرا به خنده های باصدا می شناسند
این بالش بیچاره ، به گریه های بی صدا . . .
از اینجا احمق بودنت شروع میشود
وقتی میفهمی موجود دیگری را بیشتر از خودت دوست داری . . .
میدانــی !!!
عجیبـــــ درد دارد ...
مرهــم باشــی و دور باشــی !!!
درست مثل ِ نوش دارو پس از مرگ سهراب !!!
فــــــرداهـــایــی را مــی گــویـــــم
کــــه قــــــرار استـــــــــــــ
از تـــــو کــه همـــه دنیــــای منــــی
یکــــ انســـان معمـــولـــی بســـازم!
TrS
انســـــــــانهاى بــــــزرگ ،دو دل دارنــــــــد
دلـــــى که درد مى کشـــــــــــد و پنهـــــــــــــــان است
و دلـــــــــــــــى که میخندد و آشکـــــــــــــــار است . . .
TrS