گاهی عشق گاهی غم ...

غمگینم مثل ....

گاهی عشق گاهی غم ...

غمگینم مثل ....

برگی خزان زده ام ............... نبودم ولی شدم

برگی خزان زده ام که در آن روح زندگی نیست ......

من روزهاست در برهوت غم ، دل را گم کرده ام و میان صورتک ها گم گشته ام ..

اما تو بان بخوبی آموخته ام که چگونه فریاد را در سینه خاموش کنم و بغض کهنه را برای همیشه در گلو پنهان سازم ...

اما بخوبی می دانم امیدی به زندگی نیست ...

آه .......

برگی خزان زده ام که به زیر پایی افتاده و له شده ام .... خرد شده ام ...شکست و شکسته شده ام .....

دیگر امیدی به وصال و وصل ندارم ...

دیگر امیدی ندارم و دیگر نیست .....

شاخه ها بر سرم ریختند هر یک ...

چوب خوردم از تو وروزگارو گذشته ام چوب خوردم و می دانم که خواهم خورد ...

چوب خوردم و تکه هایم تکه شد ... بخاطر برگ بودنم بخاطر پاییزی بودنم تکه شدم  .. تکه تکه تکه شدم ....

من که چنین نخواستم ...

در کودکی و سر سبزی در بهاری سبز بودم ....

خرم و جوان بودم ... جوانی و جوانه ای خام .. که به امید همیشه سبزی بودم ....

ولی زمانه و او خشکم کرد عاشقش شدم تکه ام کرد خشکم کرد؟!...........

عاشق برگی شدم که بخاطر خشک بودنم بخاطر خشکی گذشته ام ......

ترکم کرد ... تردم کرد ..... خردم کرد ...... بیرونم کرد ........شکسته و نابودم کرد ....

خواستم دوباره جوان شوم .... نا امیدم کرد .....

جوانی و جوانه ای بدون خامی می خواستم کهنسال شوم ...

ولی نا امیدم کرد ....

برایم الگو شد ......

الگوی سر سبز بودن ....

ولی در آخر الگویم را خود شکست ...

خزانم کرد ......................

برگی خزان زده ام که در آن روح زندگی نیست ..........

احساس نیست .........

دیگر بهاری نیست .....

امیدی نیست .....

رنگی نیست ...

دیگر نیست ........

دیگر دست و دلی نیست .......

تو دانی؟؟!!!

بالاتر از من رنگی نیست؟؟؟؟

همه با هم زدن خرد تر شدم ....

با آب چکهایش روی برگ سبز بهاری  بهم امید وصال داد امید وصل شدن ...

ولی در انتها دیگر آبی نداد روحی نداد روح سبز بودن نداد هر چه دا گرفت زندگی نداد ...

دوباره خشک شدم با برگ بودنم و برگ شدنم با بهار نبودم ، خزان زده شدم  ......


دیگر بهاری نمی شوم ..........

دیگر سبز نمی شوم .......

چون خود دیگر چنین می خواهم ... چون خود اینچنین می خواهم ...

به امید بی خزانیش به اندازه عمر و تکه تکه شدنم بی خزانیش بینم

بار خدایا از این جمله که بارها در ذهن مرور می کنم می ترسم

بار خدایا از این جمله می ترسم که می گویید

برگ پاییزی راهی جز سقوط ندارد وقتی می داند درخت عشق برگ تازه ای دارد به دل 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد