مرد را به عقلش نه به ثروتش
زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
مدیر را به عمل کردنش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه به صاحبش
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
درخواست از خدا
از خدا خواستم مصائب مرا حل کند و خدا گفت: نه!
او فرمود: حل مشکلات تو کار من نیست، من به تو عقل دادم و تو با توکل
به من به مراد مقصود می رسی
از خدا خواستم غرور مرا بگیرد و او گفت: نه!
او فرمود: باز گرفتن غرور کار من نیست بلکه تویی که باید آنرا ترک کنی
از خدا خواستم به من شکیبایی عطا کند و او گفت: نه!
خدا فرمود: شکیبایی دست آورد رنج است و به کسی عطا نمی شود باید آنرا
به دست آورد
از خدا خواستم به من سعادت بخشد و خدا گفت: نه!
خدا فرمود: خود باید متعالی شوی اما به تو یاری میرسانم تا به ثمربنشینی
از خدا خواستم مرا کمک کند تا دیگران را به همان اندازه که او مرا دوست دارد دوست بدارم
خدا فرمود: آفرین بالاخره مقصود اصلی را دریافتی
از او نیرو خواستم او مشکلات را جلوی پایم گذاشت تا قویتر شوم
از او حکمت خواستم او مسائل بسیاری به من داد تا حل کنم
از او شهامت خواستم او خطر را در مقابلم قرار داد تا از آن بجهم
از او عشق خواستم انسانهای دردمند را سر راهم قرار داد تا به آنها کمک کنم
از او کمک خواستم به من فرصت داد
هیچ یک از خواسته هایی که داشتم دریافت نکردم اما به آنچه نیاز داشتم رسیدم
بهشت و جهنم
شخصی از پروردگار درخواست نمود به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند
پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا
نشسته بودند. همه گرسنه و نا امید و در عذاب بودند. هر کدام قاشقی
داشتند که به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود
بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند، عذاب آنها وحشتناک
بود. آنگاه خداوند به او گفت اینک بهشت را به تو نشان میدهم، او به
اتاق دیگری که درست مانند اتاق اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از
مردم و همان قاشق های دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن
مرد گفت: نمی فهمم چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه شرایط با اتاق
بغلی یکسان است؟ خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است، در اینجا آنها
یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند. هر کسی با قاشقش غذا دهان
دیگری میگذارد چون ایمان دارد کسی هست غذا در دهانش بگذار.
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد
اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت
هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…
بعد از یک ماه پسرک مرد…
وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…
دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…
میدونی چرا گریه میکرد؟
چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
10 سال بعد که همگی 50 ساله شده بودند دوباره تصمیم گرفتند که شام را با همدیگر صرف کنند. و پس از بررسی رستورانهای مختلف، سرانجام توافق کردند که به رستوران چشمانداز بروند زیرا غذای خیلی خوبی دارد.
زندگی مثل آب توی لیوانه ترک خورده میمونه
بخوری تموم میشه
نخوری حروم میشه
از زندگیت لذت ببر چون در هر صورت تموم میشه . . .
فرق انسان با فرشته ها وحیوانات
خدا به فرشته ها شعور داد بدون شهوت
به حیوان ها شهوت داد بدون شعور
و به انسان هر دو را ...
انسانی که شعورش بر شهوتش غلبه کند از فرشته ها بالاتر است
و انسانی که شهوتش بر شعورش غلبه کند از حیوان پـسـت تر...