چه بی بهانه به این شهر سرد مشکوکم
به چشم هیز و به لبخند زرد مشکوکم
هراس دارم از این مردمانِ بی احساس
به هر که هست،چه زن یا چه مرد مشکوکم
پناه برده شعورم به فال چای و ورق
اگر چه سخت به این دوره گرد مشکوکم
گرفته زندگی ام دورِ تلخِ قاعدگی
به این دو روزِ پر از خون و درد مشکوکم
به سرخوشی و نشاطی که ناگهان آمد
به اعتیادِ به افیون و گرد مشکوکم
به جز یگانه خدایی که عاشقش هستم
به خاص بودنِ اعدادِ فرد مشکوکم